من ِ بعد از این حالا آدمِ پاک باختهای که وقتی خواست نرسید و نهایتا گذشت از همهی زندگیش که شاید
سبکتر پرواز کنه مسیر نرسیدن ها رو.
- ۳ نظر
- ۳۱ تیر ۹۵ ، ۱۹:۱۴
من ِ بعد از این حالا آدمِ پاک باختهای که وقتی خواست نرسید و نهایتا گذشت از همهی زندگیش که شاید
سبکتر پرواز کنه مسیر نرسیدن ها رو.
اینطوریا :)
+پیرو پست قبل
++ صائب جان تبریزی :)
تنهایی نشستهام وسط پذیرایی و دستهایم به هرکاری که از تو غافل بمانند، مشغولاست.
و مغزم همچنان با الگوریتم ریتمیک خِش و خِش ِ جاروی بلند رفتگر برزمین، نبودنهایت
را آنالیز میکند.
این قدر را هم بیتو تا صبح کتاب خواندم و صدای ویلن سلِ آهنگی که گوش میدادم مُهر
اثبات بیاعتقادیم پیشِ درو همسایه شد. صادق باشم امید هم ندارم قدر سال بعد دری به
تخته بخورد و مثلا ناگهان صدایم بزنی...مهشید. مهشید! چه اسم عجیب و نامأنوسی است
برای بیست و چندسال زندگی مبهم. نه؟
دلم گرفته است، آنقدر دلم پُر است و خالی از تو که دیگر خودت هم نمیتوانی مددرسان باشی
دیگر مثل قدیم نمیتوانی به آنی حالم را دگرگون کنی، لبخند روی لبم بیاوری، مثل بچهی لجوج
درآغوشت محاصرهام کنی و رامم کنی.هنوز هم نمیدانم مشکل از من است که زیادی بزرگ شدم
یا تو ناگهان تغییر کردی، دور شدی.
صدای عزاداری از مسجد چند کوچه پایینتر توی خانه میپیچد، چشمهایم را میبندم صدای :
«به روزِ سردسیرِ پَل بُرونت» خواندنت توی گوشهام چرخ میزند.
برکت زندگی بودی که دریغ شدی.
مثل سالکی که یکباره مریدش را تنها بگذارد، مثل پیامبری که از بشارت واژهها خسته شود.
تو مثل پدری که دخترش را رها کرده باشی، گذاشتی و گذشتیام
به پیرمرد.